قصه ی زندگی پیرزن هم تموم شد...
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۲۴ ب.ظ
مرگ حقه؛
همه ما رفتنی هستیم...
امروز یه خانم خیلی مسن رو آورده بودن CPR،
استاد هم به کل بچه های گروه گفت ماساژ قلبی بدید...
وسطاش بود
شایدم آخراش
شایدم اول و آخر نداشت .. منم رفتم،
برای اولین بار
بسم الله رو گفتم و شروع کردم..
بعدش نوبتو دادم بعدیا...که استاد گفت:
دیگه دست نگه دارین!
درد..
درد..
درد..
درد داشت..
خیلی خیلی هم درد داشت..
قصه ی این پیرزن ما همین جا تموم شد....
از اتاق احیاء اومدیم بیرون
همسرش وایساده بود،یه مرد مسن... مات و مبهوت
زُل زده بود به در،منتظربود
منتظر بود چراغ خونه ش برگرده... چشماش برق میزد...دوتا دخترشم بودن...
دلم خیلی سوخت...
آخه خیلی درد داشت...
اسفندماه 1392
بیمارستان ....